
از خیابون بخارست اومدم پایین اسم جدیدش قصیر شده، یا یه همچین چیزی.
-آقا ببخشید بیمارستان آسیا کجاست؟
-یه خرده برو پایینتر دست چپ
اومدم پایینتر دست چپ. ایناهاش. اینم از تابلوش. با دودلی رفتم تو.
تو لابی پایین نگاه هیشکی آشنا نبود. گوشیمو در اوردم و یه زنگ دیگه به مسعود زدم.
-الو، هنوز نرسیدین؟
-نه، تو راهیم.
-کجاست؟
-بخش سیسییو، طبقه چهارم. پلهها هم دست چپه، تو برو بالا ما هم میرسیم.
رفتم جلوی پلهها وایسادم. یه دربون اونجا بود که قیافهش اصلا به دربونای بیمارستان نمیخورد. بیشتر شبیه خلبانای هواپیماهای مسافربری بود. کرواتش میگفت که هواپیماش سقوط نمیکنه. با این حال موقع رد شدن از در دودل شدم. مثل اون موقعها که بچه بودم و نگهبان بیمارستان نمیذاشت برم داخل.
از پلهها رفتم بالا: طبقه اول، بخش اول. طبقه دوم، بخش دوم. طبقه سوم، بخش سوم. طبقه چهارم، بخش مراقبتهای ویژه...
مراقبت ویژه؟ یعنی چقدر ویژه؟ یعنی اینقدر حالش بده؟ دو هفتهست سکته مغزی کرده، معمولا کسانی که سکته مغزی میکنن میتونن دووم بیارن و به مرور زمان خوب بشن. یا حداقل من اینطوری فکر میکردم. رفتم توی راهرو که امیر و محمدآقا و دایی سعید جلوم دراومدن. سلام علیک و احوال پرسی و متاثر نشون دادن چهره. نه اینکه ناراحت نباشم و فیلم بازی کنم. بیشتر شوکهم تا متاثر. بوی بیمارستان میزد تو صورتمو حالمو خراب کرد. نمیدونم چیزایی که شنیدم تا چه حد واقعیت داره. تازه متوجه شدم که آدم به حس شنواییش بیشتر از حواس دیگهش شک داره. بیمارستان بوی بد واقعیت رو میداد. فکر کنم بازم فشارم بالا پایین شد. اینقدر هم سرم شلوغ بود که طبق روال این چند وقت بازم ناهار نخوردم. رفتیم جلوی در سیسییو وایسادیم. هنوز به بوی بیمارستان عادت نکردم. مصطفی از در اومد بیرون.
-بیا بجای من برو داخل
-من؟!
-آره دیگه، مگه نیومدی بابامو ببینی.
-چرا اما...
هرچی بیشتر ادامه بدم بیشتر ضایع میشم. حرفمو خوردم و خودم رو انداختم توی بخش سیسیسو. یه مرد خوشتیپ نشسته بود کنار در. فکر کردم دربان بخشه بهش سلام کردم. اونم جواب داد ولی با تعجب. سی ثانیه طول کشید تا بفهمم هر خوشتیپی دربان بیمارستان نیست. خیلی احساس حماقت کردم. اما اینقدر حسهای منفی داشتم که حماقت توش گم بود. نگاه سریعی به همه مریضها کردم. انگار اگه نگاشون بکنم درد اونا وارد بدن من میشه، یا نه! از نگاههاشون میترسیدم. میترسیدم بهم بگن تو خونت از ما رنگینتره که راست راست داری راه میری اما ما با این حال و روز افتادیم این گوشه؟؟ منم چشمام رو به مریضا نمیدوختم. از ملاقات کنندههاشون می فهمیدم که این آدم، احمدآقاست یا نه.
آها پیدا کردم. اینم از احمد آقا. همونیه که مهدی و فریده بالا سرشن. هنوز جرات نکردم مردمک چشمام رو بدم پایین. نه طوریش نیست، همه شلوغش کرده بودن. اینکه از منم سرحال تره، خدایا کاش بشه من نگاش کنم و اینارو به خودم بگم و یه آدم صحیح سالم رو تخت ببینم که نشسته و بهم میگه امروز قراره از سیسییو ببرنش توی بخش.
نگاش میکنم.
یه پیرمرد افتاده رو تخت با عدم توازن کامل. یک طرف صورتش ورم داره و سرش کاملا به طرف راست چرخیده. از سمت راست یه دستگاه بوخور توی صورت پیرمرد روشنه. یه لوله هم از یکی از سوراخهای بینیش داخل رفته. با دهن نفس میکشه و برای هر نفسش به زحمت می افته به طوری که سر هر نفس حدس میزنی که این دیگه آخریشه. آستین دست چپش تا روی بازوش بالاست و یه شیلنگ بهش وصله. تمام دستش کبود شده. معلومه که پرستارا برای رگ گرفتن خیلی زحمت افتادن. باز خدارو شکر فکر کنم همون طرفشه که قاعدتا باید لمس باشه. سمت چپ بدنش کوچکترین حرکتی نداره. تنها جاهایی هم که تکون میخوره لبهاشه. اونم موقعی که داره نفس میکشه فقط قسمت راست لبهاش باز میشه بعد از باز شدن لبهاش داخل دهانش رو می بینی که پر از خونه. از مهدی می پرسم چرا تو دهنش خونه؟ میگه خون داخل ریه هاش پر شده. میاد بالا. معمای پوشکی که کنار صورتش قرار داره هم برام حل شد. پای راستش هم مثل پای بچه ها ناخودآگاه تکون می خوره. اما همون پا رو هم بستند که از یه تلورانسی بیشتر حرکت نکنه. بعد از دیدن تمام این صحنهها باید تمام جسارتم رو جمع کنم که برم جلو و باهاش حرف بزنم.
-سلام احمدآقا؛ من مجیدم
جواب سلاممو میده و میگه آره میشناسمت. تمام اینا رو از حرکات جوارح اندکی که تکون میخورن فهمیدم. صداش در نمیاد. البته در میاد. اما صداش مثل صدای حرف زدن نیست. صدای حرف زدن احمدآقا مثل صدای جوشوندن آبی به عمق 5 میلیمتر توی یه قابلمه ست.
-بهتر شدی الحمدلله. ایشالله زودتر خوب میشی مرخصت می کنن.
نمی دونم نمی دونم توی سرش چی گذشت که کله ش رو به علامت تایید تا اونجایی که می تونست تکون داد. اما میدونست دارم دروغ میگم. شروع کرد باهام حرف زدن. حال همه رو میپرسید. من حتی یک کلمه از حرفهاش رو نمیفهمیدم. بعضی از مترجمهای ناشیی که دورو برم بودند، بعضی جملات رو ترجمه میکردند. یکی از اون جمله ها این بود: دلم یه فنجون چای داغ میخواد. لابد از طعم خون خسته شده بود. البته اگه هنوز درکی از طعم داشته باشه.
من بازم جلوی خودم رو گرفتم. فشارم خیلی افتاده پایین. حالم بد شده دارم عرق می کنم. از گرما نیست. احمد آقا هنوز داشت باهام حرف میزد. یهو ... نمی دونم بگم چی، برای یه انسان سالم می گن آب دهنش پرید تو گلوش. اما برای احمدآقا نمی دونم چی باید گفت. خونی که توی شش بود اومد توی دهنش یا چی؟؟؟ به هر حال نیاز پیدا کرد که سرفه کنه. اما تازه فهمیدم که احمدآقا دلش یه سرفه خوب هم میخواد. چون نمیتونست سرفه کنه. داشت توی خون خودش غرق میشد. این اتفاق نیافتاد امامن... دیگه نمیتونستم... از سیسییو زدم بیرون. نگاه های آشنا بیشتر شده بود. اما من نمی تونستم وایسم. نشستم...
ذاتا آدمی نیستم که بخوام با توصیف صحنههای ناراحت کننده دل کسی را به درد بیارم. اما بعضی صحنهها بهقدری متاثرم میکنه که نمیتونم اون رو با شما در میون نگذارم. جدیدا خیلی به فیلم "زندگی یا چیزی شبیه اینLife or something like it" فکر می کنم. به جملههایی که انتهای فیلم به زبون نقش اول میاد توجه کردید؟
-هرروز رو جوری زندگی کن که انگار آخرین روز زندگیته. چون یکی از اینا آخریشه.
البته جملاتی با این مضمون رو به وفور میتونیم در گفتار ائمه پیدا کنیم. شاید راه دوری رفتم. اما بعضی وقتا این جملات رو فقط به عنوان یک سری جمله قشنگ میبینیم و برامون حتی کوچکترین نمود واقعیی نداره. اما من بهتون میگم که خیلی راحتتر از اونکه فکرشو میکنیم حسرت همه چیز به دلمون خواهد موند. حسرت یه سیب، حسرت یه توت فرنگی، مزه خوندن یه کتاب قشنگ، مزه دیدن یه فیلم خوب، مزه یه سلام بلند به صبح، مزه یه فنجون چای داغ، حتی مزه یه سرفه سیر، مزه یه عطسه بلند.
شاید بشه یه خرده با ظرافت بیشتری زندگی کرد و از یه فنجون چای داغ لذت بیشتری برد.