My Immortal




I'm so tired of being here
Suppressed by all my childish fears
And if you have to leave
I wish that you would just leave
Your presence still lingers here
And it won't leave me alone

These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase


When you cried I'd wipe away all of your tears
When you'd scream I'd fight away all of your fears
And I held your hand through all of these years
But you still have
All of me

You used to captivate me
By your resonating light
Now I'm bound by the life you left behind
Your face it haunts
My once pleasant dreams
Your voice it chased away
All the sanity in me

These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase


I've tried so hard to tell myself that you're gone
But though you're still with me
I've been alone all along


Evanescence


ناصر حجازی

سلام دوستان. بروزم با خاطره ای از مرحوم ناصر حجازی

پرواز آخر عقاب

در:

http://myfall.persianblog.ir

خداحافظ بلاگفا

شاید حدود سال ١٣٨٢ بود که من نخستین وبلاگ‌های خودم رو در سایت پرشن‌بلاگ باز کردم. بعدها اون وبلاگ‌ها را حذف کردم وبلاگی که مشاهده می کنید را بروز رساندم. این وبلاگ را خیلی دوست داشتم و از سال ٨۶ برای بهتر شدن مطالبش وقت گذاشتم. اما به دلیل مشکلاتی که همیشه با بلاگفا و به خصوص با بخش آپلود عکس بروی وبلاگ داشتم، مجددا به سایت پرشن بلاگ روی آوردم تا راحت‌تر و با سهولت بیشتری بتوانم عکس‌هایم را برروی وبلاگ آپلود کنم.

آدرس این وبلاگ:

http://myfall.persianblog.ir امیدوارم دوستان همانگونه که مانند قبل مشوق من بودند و من رو از نظراتشون محروم نمی‌کردند، با دلگرمی و نقد خودشون، به تعالی این وبلاگ نیز کمک کنند.

با تشکر

مجید شعبانی

یه فنجون چای داغ

از خیابون بخارست اومدم پایین اسم جدیدش قصیر شده، یا یه همچین چیزی.

-آقا ببخشید بیمارستان آسیا کجاست؟

-یه خرده برو پایین‌تر دست چپ

اومدم پایین‌تر دست چپ. ایناهاش. اینم از تابلوش. با دودلی رفتم تو.

تو لابی پایین نگاه هیشکی آشنا نبود. گوشیمو در اوردم و یه زنگ دیگه به مسعود زدم.

-الو، هنوز نرسیدین؟

-نه، تو راهیم.

-کجاست؟

-بخش سی‌سی‌یو، طبقه چهارم. پله‌ها هم دست چپه، تو برو بالا ما هم می‌رسیم.

رفتم جلوی پله‌ها وایسادم. یه دربون اونجا بود که قیافه‌ش اصلا به دربونای بیمارستان نمی‌خورد. بیشتر شبیه خلبانای هواپیماهای مسافربری بود. کرواتش می‌گفت که هواپیماش سقوط نمی‌کنه. با این حال موقع رد شدن از در دودل شدم. مثل اون موقع‌ها که بچه بودم و نگهبان بیمارستان نمیذاشت برم داخل.

از پله‌ها رفتم بالا: طبقه اول، بخش اول. طبقه دوم، بخش دوم. طبقه سوم، بخش سوم. طبقه چهارم، بخش مراقبت‌های ویژه...

مراقبت ویژه؟ یعنی چقدر ویژه؟ یعنی اینقدر حالش بده؟ دو هفته‌ست سکته مغزی کرده، معمولا کسانی که سکته مغزی می‌کنن می‌تونن دووم بیارن و به مرور زمان خوب بشن. یا حداقل من اینطوری فکر می‌کردم. رفتم توی راهرو که امیر و محمدآقا و دایی سعید جلوم دراومدن. سلام علیک و احوال پرسی و متاثر نشون دادن چهره. نه اینکه ناراحت نباشم و فیلم بازی کنم. بیشتر شوکه‌م تا متاثر. بوی بیمارستان میزد تو صورتمو حالمو خراب کرد. نمی‌دونم چیزایی که شنیدم تا چه حد واقعیت داره. تازه متوجه شدم که آدم به حس شنواییش بیشتر از حواس دیگه‌ش شک داره. بیمارستان بوی بد واقعیت رو میداد. فکر کنم بازم فشارم بالا پایین شد. اینقدر هم سرم شلوغ بود که طبق روال این چند وقت بازم ناهار نخوردم. رفتیم جلوی در سی‌سی‌یو وایسادیم. هنوز به بوی بیمارستان عادت نکردم. مصطفی از در اومد بیرون.

-بیا بجای من برو داخل

-من؟!

-آره دیگه، مگه نیومدی بابامو ببینی.

-چرا اما...

هرچی بیشتر ادامه بدم بیشتر ضایع میشم. حرفمو خوردم و خودم رو انداختم توی بخش سی‌سی‌سو. یه مرد خوشتیپ نشسته بود کنار در. فکر کردم دربان بخشه بهش سلام کردم. اونم جواب داد ولی با تعجب. سی ثانیه طول کشید تا بفهمم هر خوشتیپی دربان بیمارستان نیست. خیلی احساس حماقت کردم. اما اینقدر حس‌های منفی داشتم که حماقت توش گم بود. نگاه سریعی به همه مریض‌ها کردم. انگار اگه نگاشون بکنم درد اونا وارد بدن من میشه، یا نه! از نگاه‌هاشون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم بهم بگن تو خونت از ما رنگین‌تره که راست راست داری راه میری اما ما با این حال و روز افتادیم این گوشه؟؟ منم چشمام رو به مریضا نمی‌دوختم. از ملاقات کننده‌هاشون می فهمیدم که این آدم، احمدآقاست یا نه.

 آها پیدا کردم. اینم از احمد آقا. همونیه که مهدی و فریده بالا سرشن. هنوز جرات نکردم مردمک چشمام رو بدم پایین. نه طوریش نیست، همه شلوغش کرده بودن. اینکه از منم سرحال تره، خدایا کاش بشه من نگاش کنم و اینارو به خودم بگم و یه آدم صحیح سالم رو تخت ببینم که نشسته و بهم میگه امروز قراره از سی‌سی‌یو ببرنش توی بخش.

نگاش می‌کنم.

یه پیرمرد افتاده رو تخت با عدم توازن کامل. یک طرف صورتش ورم داره و سرش کاملا به طرف راست چرخیده. از سمت راست  یه دستگاه بوخور توی صورت پیرمرد روشنه. یه لوله هم از یکی از سوراخهای بینی‌ش داخل رفته. با دهن نفس میکشه و برای هر نفسش به زحمت می افته به طوری که سر هر نفس حدس میزنی که این دیگه آخریشه. آستین دست چپش تا روی بازوش بالاست و یه شیلنگ بهش وصله. تمام دستش کبود شده. معلومه که پرستارا برای رگ گرفتن خیلی زحمت  افتادن. باز خدارو شکر فکر کنم همون طرفشه که قاعدتا باید لمس باشه. سمت چپ بدنش کوچکترین حرکتی نداره. تنها جاهایی هم که تکون می‌خوره لبهاشه. اونم موقعی که داره نفس می‌کشه فقط قسمت راست لبهاش باز میشه بعد از باز شدن لبهاش داخل دهانش رو می بینی که پر از خونه. از مهدی می پرسم چرا تو دهنش خونه؟ میگه خون داخل ریه هاش پر شده. میاد بالا. معمای پوشکی که کنار صورتش قرار داره هم برام حل شد. پای راستش هم مثل پای بچه ها ناخودآگاه تکون می خوره. اما همون پا رو هم بستند که از یه تلورانسی بیشتر حرکت نکنه. بعد از دیدن تمام این صحنه‌ها باید تمام جسارتم رو جمع کنم که برم جلو و باهاش حرف بزنم.

-سلام احمدآقا؛ من مجیدم

جواب سلاممو میده و میگه آره میشناسمت. تمام اینا رو از حرکات  جوارح اندکی که تکون میخورن فهمیدم. صداش در نمیاد. البته در میاد. اما صداش مثل صدای حرف زدن نیست. صدای حرف زدن احمدآقا مثل صدای جوشوندن آبی به عمق 5 میلیمتر توی یه قابلمه ست.

-بهتر شدی الحمدلله. ایشالله زودتر خوب میشی مرخصت می کنن.

نمی دونم نمی دونم توی سرش چی گذشت که کله ش رو به علامت تایید تا اونجایی که می تونست تکون داد. اما می‌دونست دارم دروغ میگم. شروع کرد باهام حرف زدن. حال همه رو می‌پرسید. من حتی یک کلمه از حرفهاش رو نمی‌فهمیدم. بعضی از مترجم‌های ناشیی که دورو برم بودند، بعضی جملات رو ترجمه می‌کردند. یکی از اون جمله ها این بود: دلم یه فنجون چای داغ می‌خواد. لابد از طعم خون خسته شده بود. البته اگه هنوز درکی از طعم داشته باشه.

من بازم جلوی خودم رو گرفتم. فشارم خیلی افتاده پایین. حالم بد شده دارم عرق می کنم. از گرما نیست. احمد آقا هنوز داشت باهام حرف میزد. یهو ... نمی دونم بگم چی، برای یه انسان سالم می گن آب دهنش پرید تو گلوش. اما برای احمدآقا نمی دونم چی باید گفت. خونی که توی شش بود اومد توی دهنش یا چی؟؟؟ به هر حال نیاز پیدا کرد که سرفه کنه. اما تازه فهمیدم که احمدآقا دلش یه سرفه خوب هم می‌خواد. چون نمی‌تونست سرفه کنه. داشت توی خون خودش غرق می‌شد. این اتفاق نیافتاد امامن... دیگه نمی‌تونستم... از سی‌سی‌یو زدم بیرون. نگاه های آشنا بیشتر شده بود. اما من نمی تونستم وایسم. نشستم...

ذاتا آدمی نیستم که بخوام با توصیف صحنه‌های ناراحت کننده دل کسی را به درد بیارم. اما بعضی صحنه‌ها به‌قدری متاثرم می‌کنه که نمی‌تونم اون رو با شما در میون نگذارم. جدیدا خیلی به فیلم "زندگی یا چیزی شبیه اینLife or something like it" فکر می کنم. به جمله‌هایی که انتهای فیلم به زبون نقش اول میاد توجه کردید؟

-هرروز رو جوری زندگی کن که انگار آخرین روز زندگیته. چون یکی از اینا آخریشه.

البته جملاتی با این مضمون رو به وفور می‌تونیم در گفتار ائمه پیدا کنیم. شاید راه دوری رفتم. اما بعضی وقتا این جملات رو فقط به عنوان یک سری جمله قشنگ می‌بینیم و برامون حتی کوچکترین نمود واقعیی نداره. اما من بهتون میگم که خیلی راحت‌تر از اونکه فکرشو می‌کنیم حسرت همه چیز به دلمون خواهد موند. حسرت یه سیب، حسرت یه توت فرنگی، مزه خوندن یه کتاب قشنگ، مزه دیدن یه فیلم خوب، مزه یه سلام بلند به صبح، مزه یه فنجون چای داغ، حتی مزه یه سرفه سیر، مزه یه عطسه بلند.

شاید بشه یه خرده با ظرافت بیشتری زندگی کرد و از یه فنجون چای داغ لذت بیشتری برد.

اندر حکایت نمایندگان منتخب شورای نگهبان و استاد آواز ایران


شنیدم در حاشيه جلسه علني مجلس خبرنگاران صداوسيما به سراغ نمايندگان مخالف
شجريان رفتن تا از اونها در حمايت از تصميم سازمان صدا و سيما در کنار گذاشتن
ربناي شجريان مصاحبه بگيرند
یکی از این نماینده ها گفته :صداي يک چوب خشک از صداي شجريان بهتر است و دیگری
نیز گفته :حالت مشمئز کننده اي به من دست مي داد وقتي صداي ربنای او را وقت
افطار می شنیدم

*با شنیدن این اظهار نظرها یاد حکایتی از مثنوی معنوی افتادم…گویند مردی که کار
و پیشه اش خالی کردن چاه مستراح بود روزی از سرای عطر فروشان میگذشت که ناگه غش
کرد و از حال رفت…! مشک و عنبر اوردند و زیر بینی اش گرفتند که شاید بهوش اید
اما نیامد…! عاقل مردی که میگذشت گفت این مرد عمری در چاه خلا گذرانده و عادت
به بوی مشک و عنبر ندارد بروید قدری فضله بیاورید زیر بینی اش بگیرید تا بهوش
اید…! سر چوبی را در چاه خلا فرو بردند و اوردند زیر بینی ان مرد گرفتند و مرد
چشمانش را گشود و به حال امد…! حال تو خود بخوان حدیث مفصل از این حکایت…!!*

انصافا ببینیم کدامتان ماندگارید. شما یا ربنای استاد

نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره

از صفحه تلوزیون در کمال ناباوری شاهد خاکسپاری استاد محمد نوری بودم. از فرط تاثر نمی دونم چی بگم.

واقعا "نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره"

دوست مجازی من

 

دوست مجازی من

سالهاست که من تو را می شناسم و تو مرا٬ ولی تا کنون با هم روبرو نشده ایم. سالهاست که از نزدیک ترین خویش و قوم من به من نزدیک تری ولی شاید نزدیکترین فاصله ی من و تو کیلومترها و فرسنگ ها باشد. سالهاست که می نویسی و می خوانمت و می نویسم و می خوانیم. سالهاست که بدون تزویر و ریا می شناسمت٬ صحبتم با تو نه از روی دریافت اضافه حقوق٬ که از روی صمیمیت و نزدیکی و صحبت تو بامن نه از روی بهتر کردن جایگاه و منزلتت در پیش من٬ که از روی بزرگواری و محبت بوده است. من و تو از همان اول هم برای هم نقابی نمی زدیم. سالهاست که با هم در تماسیم بدون آنکه شناختمان به رنگ چهره آلوده گردد و یا به سلام و احوال پرسی و مشتاق دیدار و قربان شما و مرحمت زیاد و لطف عالی مستدام های آبکی که به ناف هم می بندیم و هم گوینده و هم شنونده از مزورانه بودن این کلمات با خبرند.

دوست مجازی من

نوشته هایت بوی خستگی می دهد و می فهمم احساسی که مدتهاست با من نیز هم کاسه شده است. نگاهمان به قدری خسته است که اصطکاکشان بر سطح کی بورد دردمان می آورد. فکر اینکه بلاخره کی جای حرف "پ" را می یابم. چرا در هر صفحه جدید خود را یک گوشه پنهان می کند. کی می شود این "پ" لعنتی سرمان بازی در نیاورد. فرسودگی در کلماتمان موج می زند. هر نفسی که فرو می رود با "افسوس که بی فایده فرسوده شدیم" بر می آید. آری! می فهمم. خوب می فهمم چه می گویی.

اما دوست مجازی من

می خواهم بدانی که لذت بخش ترین لحظات عمرم نیز بودن با توست. هنگامی که می بینم کسی در آن گوشه کشور با من در این گوشه چه شباهت های فکریی دارد و یا حتی ندارد٬"اساسا فرقی نمی کند"، ذوقم را چنان شکوفا می سازد که "در وطن خویش غریب" بودن خود را به باد فراموشی می سپارم.

دوست مجازی من

تنها تفاهمی که با دوستان حقیقی ام دارم عدم تفاهم با همدیگر است. نمی دانم فاصله ی من با آنها زیاد است یا فاصله ی آنها با من. اما با تو بودن زمان و مکان را بی اهمیت جلوه می دهد. دستت را به گردنم می اندازی و هرچه می خواهد دل تنگت می گویی. و بلعکس."به قول ریاضی خوان ها"

دوست مجازی من

اگر نباشی از این هم تنهاتر می شوم . نبودنت برایم تعریف نمی شود و خلأ وجودت بهیچ وجه پر نمی شود.

دوست مجازی من.

با تمام صداقتم می گویم که تو تنها دوست حقیقی ام هستی. برایم بمان.

 

 

تنهایی

 

این نگهبان سکوت

شمع جمعیت تنهایی

راهب معبد خاموشی ها

سالک درگه نومیدی

حاجب راه فراموشی ها

چشم در راه پیامی٬ پیکی

گرمی بازوی مهری نیست.

خفته در سردی آغوش پرآرامش یأس

که نه بیدار شود از نفس گرم امید

سر نهاده ست به بالین شبی

که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر.

ای پرستو برگرد!

ای پرستو(که پیام آور فروردینی) بگریز ازمن. از من بگریز.

باغ پژمرده پامال زمستان ها

چشم در راه بهاری نیست.

گرد آشوب گر خلوت این صحرا

گرد بادیست سیه٬ گرد سواری نیست.

 

              دکتر علی شریعتی

احمد شاملو

 

در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است، 
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است، 
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است، 
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است ، 
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :

تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است، 
حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است، 
عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است
، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،
فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌، 
کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است، 
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند،
چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند،
و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند... 
و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت." -
احمد شاملو

معرفی می کنم: دریا دادور، نخبه ی جدید موسیقی ایران.

سلام.

ایرانیها دارن می ترکونن. چند وقته موسیقی های جالبی می شنوم که دوست دارم بیام و تو وبلاگ معرفی کنم. دوست داشتم راجع به ترانه ی جدید قمیشی بنویسم. ترانه ای که منو برد به دوران Teenagerی خودم. آهنگی که منو یاد بازیم تو کوچه های پیر و خاکی انداخت. آهنگی که بوی سالهایی رو میداد که چشمانم همیشه منتظر به پیچ جاده بود. ترانه الکی.

 

تا اومدم یه پست راجع به این ترانه بذارم و احساس بسیار خوبی که از شنیدن این ترانه بهم دست داد رو توصیف کنم، گروه دیگه ای تمام حواس من رو به خودش معطوف کرد: گروه آبجیز. البته شاید خیلی از شما با این گروه از طریق بی بی سی فارسی آشنا شدید. این گروه کارهای جدیدی نسبت به موسیقی های اجرا شده ی ایرانی به جامعه مسلمین تحویل داد. کارهایی با نقد اجتماعی واقعیت گرایانه که حتی نسبت به عشق هم موضعی نسبی داره. اگه باور نمی کنید آهنگ "می تونستم" این گروه رو گوش کنید. آشنا شدن با این گروه واقعا برام جذاب بود. اصولا با آدم هایی که توی واقعیت زندگی می کنند میانه ی خوبی دارم.

اما تا اومدم دو سه هفته فقط روی موسیقی های این گروه فکوس(Focus) کنم صدایی رویایی به گوشم خورد: دریا دادور. اینجا بود که واقعا باید بگم کف و خون قاطی کردم. چه صدایی، چه تسلطی، چه موسیقی های خیال انگیزی... واقعا تعریف کردن خراب می کنه. آهنگ های بسیار خاطره انگیز. اجرای موسیقی های محلی ایران به صورت اپرایی. یکی از ترانه های ایشون که خیلی برای شخص من جالب بود آهنگ"دلم می خواست" بود. نمی دونم تاحالا فیلم سینمایی "بانوی زیبای من(My Fair Lady)" رو دیدید یا نه. این فیلم موزیکاله و سال  ۱۹۶۴اکران شده و هشت اسکار برده و همچنین جز ۱۰۰ فیلم برتر تاریخ سینمای جهانه... نکته ی جالب این فیلم برای ما ایرانی ها دوبله ی شاهکار این فیلمه که یکی از افتخارات دوبله ی فارسی به حساب میاد. برای یکی از آهنگ های این فیلم زنده یاد فرهاد مهراد ترانه خونده و البته آهنگ "دلم می خواست" هم یکی دیگه از آهنگ های این فیلمه. البته اون زمان خانم دادور این کار رو اجرا نکردند. چون فکر کنم وجود نداشتند. بخاطر همین شنیدن اجرای این آهنگ از دهن دریا دادور برای من خالی از لطف نبود.

یکی دیگه از نکاتی که توی خوندن بیوگرافی خانم دادور به چشمم خورد این بود که ایشان فرزند خانم نسرین مگان هستند. کسی که فکر می کنم خیلی از هم سن و سال های من با صدای ایشان بزرگ شدند. اگه یادتون باشه یه زمانی نه ویدیو نه ماهواره نه کامپیوتر و نه حتی ضبط دوکاسته وجود داشت(البته بعضی از این وسایل وجود داشت اما پشت سرش شلاق هم وجود داشت.) توی اون دوره من داشتم بزرگ می شدم و یادمه یکی از لذت های بچگی من شنیدن نوار قصه بود. و این خانم مگان بود که من خیلی از نوارهای قصه اش رو گوش می دادم. نمی دونم کسی نوار قصه خانم حنا و غوله رو بخاطر داره یا نه. اون قصه با صدای خانم مگان و البته هنرمندان دیگه ای پر شد. خاطره ی من از اون نوار قصه مربوط به جاییه که خانم مگان ضرب المثل "جا تره و بچه نیست" رو بکار برد و منو داداشم در گوش هم پچ پچ می کردیم که: این یعنی بچه جیش کرده تو جاش و رفته، وبعد ریسه می رفتیم. دوران بچگی هم... بماند.

آشنایی من با خانم دریا دادور پر از این گونه نکات ظریف بود. اما دوست دارم شما هم با این فرزند نام آور ایران بیشتر آشنا بشید. آدرس سایت ایشان: http://www.daryadadvar.com/ توی این سایت هم می تونید بعضی از آهنگ های ایشان رو برای دانلود پیدا کنید و هم بیوگرافی ایشان رو مطالعه کنید. من اگه جای شما بودم هم می خواندم و هم می شنیدم.